واهمه های زمینی
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 

شناسنامه

 

 نام : واهمه های زمینی

نویسنده : محمد نبی عظیمی

کمپوزر : محمد مهدی آرش ( خدری )

صفحه آراء : محمد کبیر کنشکا ( خدری )

نوبت چاپ : یکم

سال چاپ : تابستان 1382 خ

تیراژ : 1000جلد

ناشر: بنگاه انتشارات میوند ( کتابخانهء سبا ) کابل: چهارراهی صدارت / پشاور: دهکی نعلبندی بازار قصه خوانی .

 

 

 

 

واهمه های زمینی

درآن بعد از ظهر روز پنجشنبه که " شیرین " به خانه اش بر می گشت ، حالت روحی تازه یی داشت : رضایتی پیچیده در اظطراب. راضی به خاطر آن بود که بسته ها را به مقصد رسانیده بود. پانزده بستهء نیم کیلویی را. بسته هایی را که در بیَگ چرمی کوچکی چیده بودند، بسته های پلاستیکی سفید رنگی را که اگر شیرین از خط دفاعی طالبان به آن سوی خط برده می توانست ، صاحب یک بندل پول می شد. اما شیرین می ترسید، دلهره داشت واز کاری که انجام می داد، بیمناک  بود.

 سه ماه پیش نیزچنین کاری را به او سپرده بودند؛ ولی آن وقت فقط چهار بسته بود.بسته ها را به کمرش بسته بودند ومحل تسلیم دهی بسته ها نیز دراین طرف خط بود. آن وقت تنها بود. بار اولش بود ونمی دانست که چه عمل خطرناکی را انجام می دهد. آن ماموریت را به خاطر گرفتن مشتی پول انجام داده بود. خوشبختانه بسته ها را بدون هیچ حادثه یی به مقصد رسانیده ، مزدش را گرفته وبر گشته بود، بدون آن که آب از آب تکان بخورد. حالا هم همین مسأله بود، مسأله پول بود که حاضر شده بود با آن مرد بینی بزرگ وتنومند که ریش درازی داشت ، همرا شود وبَیگ حاوی بسته ها را تا میر بچه کوت کوهدامن برساند. حالا که شیرین فهمیده بود ، چه کاری انجام می دهد، می ترسید. ترسش از جادوگری های اتفاق بود. زیرا درآن روز ها ماجرا واتفاق در هر گوشهء شهر در کمین بود. در پشت هر چیزی پنهان بود وواژه های زندان ، اعدام ، سنگسار ، شلاق زدن وبریدن دست وپا سخت متداول شده بود وزنده گی همشهریانش با بی رحمی ودرد می گذشت. 

 

  اما این مرد همراهش هم عجب بینی دراز وپهنی داشت. بینیی که پیشاپیش آنان حرکت می کرد شبیه خرطوم فیل بود. به نظر شیرین رسیده بود که  آن بینی بو می کشید، خطر را حس می کرد، راه را از چاه تمیز می داد ، رهیابی می کرد واو ومرد همراهش را از کوره راه ها وبیراهه ها یی می گذرانید که خلوت می بودند وکمتر کسی با ایشان روبه رو می شد. اگرچه به شیرین گفته بودند که در صورت برخورد با گشتی های " نهی عن المنکر و امر بالمعروف " بگوید که مرد بینی بزرگ شوهرش است و می روند به استالف جهت اشتراک در مراسم به خاک سپاری وفاتحهء مادر شوهرش ، ولی ترس شیرین به خاطر آن بود که اگر آن گشتی ها از صاحب بینی باز خواست کنند که چرا بینیش به اندازهء یک بینی شرعی نیست ، چه پیش خواهد آمد. ولی خوشبختانه درآن روز سرد وغبارآلود ماه قوس کابل، گزمه ها پیدا نبودند. باد سرد می وزید، هوا ابری بود ومرد همراهش پیش گویی می کرد که برف سنگینی خواهد بارید.

 

به خط دفاعی که رسیده بودند، وضع عادی بود، جنگی نبود. درگیریی وجود نداشت وجنگجویان مصروف کار های روز مرهء خود بودند. برخی دور آتش حلقه زده بودند، بعضی ها چای می نوشیدند وعده یی صندوق های چوبی یا فلزی مهمات را به سنگر ها انتقال می دادند.معلوم نبود که جنگجویان طالبان این دو رادیده بودند یا نه ؟ ولی هیچکسی به آنان توجهی نکرده بود. هیچکس به آن دو نزدیک نشده بود، نه ازروی بد گمانی ونه از روی کنجکاوی. تصادف بود یا درپشت پرده حرف های دیگری در جریان بود؟ شیرین نمی فهمید، اما شاید به عمد چنین وانمود می ساختند تا آنان را اغفال کنند. ولی هرچه که بود مردبینی بزرگ گفته بود : " می رویم ، توکلت علی الله " ورفته بودند.

 

 از کوره راهی که در کمرکش تپه بود، تا این جا خیر وخیریت بود. اما این پنجاه متردیگر را باید سینه خیز می رفتند. برای شیرین خزیدن در چنین راهی ودر چنین موقعیتی نسبت به مرد همراهش آسانتر بود . پیکر جوان ولاغرش را به روی زمین می کشانید، پا ها را جمع می کرد، دست ها را دراز می نمود. بیگ حاوی بسته ها را کش می کرد وتنه اش را به جلو می کشانید. اما این کار برای آن مرد همراهش که بینی بزرگی داشت ، کار ساده یی نبود. دشوار بود وبه نظر شیرین می رسید که بینیش به زمین گیر می کرد وآه که چه

 

مانع بزرگی بود ، این خرطوم فیل. دل شیرین برای مرد همراهش سوخته بود. همان پنجاه قدم را به او فکر کرده بود. معلومدار که او نیز به پول ضرورت داشت ومثل شیرین تنگدست بود. شیرین می ترسید که آن

مردنتواند این فاصله را طی کند. ترسش به خاطر پول هایی بود که درآن صورت از دست می رفت. دلش می لرزید که ناگهان مرد بینی بزرگ برخاسته ، بینیش را فین کرده وگفته بود : " همشیره به خیر رسیدیم! "

 

 از خط پیشترین دوطرف درگیر جنگ که گذشته بودند ، دوتن به ایشان نزدیک شده بودند. آنان اگرچه مرد بینی بزرگ را می شناختند ؛ ولی با آن هم شفرهایی بین هم رد وبدل کرده بودند. سپس در زیر درختی نشسته بسته ها را با دقت شمرده، سبک وسنگین کرده وپس از بوکردن وچشیدن آن گرد سفید، مشتی پول در دست شیرین گذاشته وبرایش گفته بودند: " خدا به همرایت ! اما یادت باشد که شتر دیدی ندیدی" البته که شیرین نپرسیده بود، مزدش چقدر می شود وبرایش چند داده اند؟ اما مشتش پر شده بود وهمین مقدار نیز کم نبود. پول ها را که درلای پیرهنش پنهان نمود، آه رضایت آمیزی کشید وبه آسمان نگاه کرد. آسمان تیره شده بود وباد گزنده گی بیشتری داشت. مرد بینی بزرگ گفته بود که برف سنگینی خواهد بارید، پس باید عجله می کرد، راه درازی در پیش داشت . تا هنگامی که به کوتل خیرخانه رسید در فکر مرد بینی بزرگ نبود. یادش رفته بود. فکرخرج کردن درست  پول ها اندیشهء او رابه خود معطوف ساخته بود؛ اما هنگامی که به آن جا رسید ولختی آسود، ناگهان به به یاد او افتاد. عجب آدمی بود. آرام وکم حرف ومهربان. حیران بود که چنین آدمی را چرا برای چنان کار پر مخاطره یی برگزیده بودند. اگر گیر می افتاد چه ؟ مگر با یک قفاق همه را به دام نمی انداخت؟

 

  از سرویس که پایین شد وراه سربالایی کوچهء نوآباد دهمزنگ را در پیش گرفت، دیگر همه جا سپید شده بود. رشته های سپید وپنبه مانند برف، آسمان تیره را به زمین برفآلود می دوخت. برف یکریز وبی امان می بارید ودر زیر قدم های کوچکش می شکست. شیرین همین که از برابر آن خانهء بزرگی که روز گاری درآن زنده گی می کردگذشت، آه بلندی کشید واندوه عمیقی احساس کرد. سعی نمود که به آن خانه ننگرد. آخرچه فایده داشت ؟ مگر بهتر نبود تا به پول ها فکر کند. آه که چه چیز هایی نمی شد که با این پول ها خرید. وقرض های عقب افتاده را اداء کرد... اما این دکان مرجان بقال هم چقدر دور بود. انگار در آن سردنیا بود. وشیرین هرقدرکه تند گام بر می داشت به آن جا نمی رسید. شیرین خدا خدا می گفت که دکان مرد بقال بسته نشده باشد. کم کم تاریکی می شد وراه را درست نمی دید. دلش می خواست تا روبندهء چادریش را بالا بزند ؛ اما از گشتی های نهی عن المنکر وامر بالمعروف می ترسید.آن گشتی های بی رحم چنین روز هایی را از خدا می خواستند. آنان ناگهان مانند جن از خم کوچه پیدا می شدند و اگر چادری به سرت نمی بود؛گیسوانت را می بریدند و تنت را دره باران می کردند. به همین سبب کورمال کورمال راه می رفت که ناگهان لخشید ، به زمین خوردوخاطرهء دوری به یادش آمد. اما درآن هنگام دستی به سویش دراز شده ووی را از زمین بلند کرده بود. اما حالا کو آن دست ؟

 

 شیرین که بلند شد ، به اطرافش نگریست، دردور وبر او کسی نبود. چادریش بیخی تر شده بود. چادریش دیگر به سر وبدنش چسپیده بود و قابل پوشیدن نبود. برف هم آنقدر به شدت می بارید که آدم آدم را وجن جن را دیده نمی توانست. دلش می خواست چادری را دور بیندازد؛ اما اگر طالبان بی فرهنگ ناگهان جلوش سبز می شدند، چه واقع می شد؟ به ناچار وازسر ترس چادری تر وشته را بر سرش محکم کرد ولی روبندهء آن را پایین نکرد. گور پدر طالبان کره وبا خودگفته بود ،هرچه بادا باد.

 

  اکنون رطوبت از کف ترکیده وسوراخ شدهء کفش های رابری اش می گذشت. سوز وگزنده گی سرما از کف پاها به بالابالا های تنش می خزید وبه تیرهء پشتش راه می یافت. هنگامی که آب از بینی زیبا وکوچکش شروع به ریختن کرد، یک باردیگر به فکر آن بینی بزرگ افتاد ودراین اندیشه فرو رفت که خدا می داند این برف لعنتی بالای آن بینی که ساحت آن به نظرشیرین به اندازهء بام بتی منزل شان بود، چه آسان می نشیند وچه کیفی می کند. از این اندیشه ناراحت شد، دلش سوخت ولی نتوانست از لبخندی که در کنج دهنش در حال روییدن بود ، جلوگیری کند. همین طوری که راه می رفت ناگهان به یاد همان اضطرابی افتاد که تا کنون در تهءذهنش می جوشید ونتوانسته بود در برابر شادی وسرور او خود نمایی کند. اگر چه شیرین سعی می کرد که همین حالا هم این این تشویش ها ودلهره ها را درگوشه های تاریک ذهنش براند ؛ ولی تلاش بی حاصلی بود. به خانه نزدیک می شد وبا هر قدمی که به جلو می گذاشت ، این امکان کمتر می گردید: " خدا می داند که پروین ونفیسه وگلاب چه خورده باشند وچه کرده باشند؟ یک دانه زغال درخانه نبود تا صندلی را گرم کنند ویا چای دم کنند. بوره هم نداشتیم ونان خشک هم بسیارکم بود. صبح که از خانه برآمدم آفتاب بود. چه می

دانستم که برف می بارد واین قهر خدا نازل می شود. آخر من چه گناهی دارم؟ به خاطرآن ها ست که خود را به آب وآتش می زنم . از دست این گلاب یک چشم که هیچ کاری پوره نیست، به جز از بدماشی وبد اخلاقی. بدبخت حتا نان خود را هم پیدا کرده نمی تواند. آغا جان را باید من نان بدهم ؛ اما هنوز هم خوش نیست. تا شورمی خورد می گوید، کره های طلا را چه کردی. کره ها را کجا پت کرده ای. بیغیرت مردی نمی شود که کار وکاسبیی برای خود پیدا کند. چشمش مانده به دوتا کره. آه اگر خود را بکشی هم آن کره ها را نخواهی دید.. اما خدایا چقدر می لرزم ، دندان هایم چرا با این شدت به هم می خورند؟ آه نه نباید مریض شوم .. وقتش نیست .."

 

  برف اینک با شدت بیشتر می بارید. پاغنده آسا ، رقصان وچرخان. برف اکنون از بجلک پاهایش بالا رفته بود وقدمهایش در میان آن گم می شدند. برف با خوشحالی وبدون هیچ ترسی به بالا می خزید وسعی داشت تا عضله های سفید وسفت ساق های شیرین را ببوسد. اما شیرین اگر در اندیشه ء شادکامی برف نبود، در عوض در فکر ستردن این همه برف از سراپای وجودش نیز نیفتاده  بود وبه همین خاطر هنگامی که به دکان مرجان بقال رسید، درست شبیه یک آدم برفیی شده بود که مرجان در هنگام کودکی با همسالان خود می ساخت وبه جای این دو چشم سیاه ، دو توته زغال در صورت آن آدمک فرو می برد.

 

  حالا هم مرجان با دیدن آن شبح سپید وظریف وخوش پیکر که به سویش می آمد تصور کرد که او یکی از همان موجودات افسانه یی قصه های مادر کلانش است که در شب های زمستان در پتهء صندلی برایش قصه می کرد. از جملهءهمان پری هایی که از کوه قاف پایین می شدند وبرای سیر وتفرج درمیان آدم ها می آمدند . آنانی که گاهی از دیدن آدم های عاشق شادمان می شدند وگاهی هم از این که می دیدند در روی زمین عشق نمانده است می گریستند و می گفتند دنیای آدم ها اکنون زندان شده ، زندان بدون عشق ، بدون امید وشوق.آدم های این دوران تشنهء خون اند ودشمن یکدیگر. دیگر روی زمین جایی برای سیر وسیاحت نیست. به همین سبب بال به هم میزدند وبر می گشتند به کوه قاف...! ولی مرجان بقال زیاد فرصت نیافت که قصه های مادر کلانش را به خاطر آورد ، زیرا که یکی از همان پری ها اینک دربرابر دکانش ایستاده بود. این دیگر تخیل نبود. واقعیت بود.

 

 مرجان بقال همین که شیرین را دید ودانست که نه سبز پری است ونه زرد پری ونه دختر شاه پریان ، بل دختر خلیفه غلام رسول سلمانی و زن مامور سبحان است ، گل از گلش شگفت ولبانش به خنده باز شدند. آری در برابرش همان زن قشنگی ایستاده بود که سال ها پیش همین که پا به کوچه می نهاد، آتش به کوچه می افگند وهنگامی که با همین چشمان سیاهش به او می نگریست ، دل ودینش را می ربود، زبانش به لکنت می افتاد ، لرزه بر قلبش راه می گشود وانگشت هایش دانه های تسبیحش را گم می کردند. مرجان در همین فکر ها بود که شیرین گفت : کاکا مرجان سلام ! خوب شد که دکان تان باز است. کمی سودا کا ردارم.

 

 


- وعلیکم شیرین جان ! مانده نباشی ، کجا رفته بودی . بیخی تر و آبچکان شده ای. ازدور که هیچ شناخته نمی شدی. خوب بگو چه سودا کار داشتی؟

 

 - زنده باشی کاکا مرجان ! رفته بودم غریبی کردن. چند جا کالا شویی کردم. ناوقت شد وبرف گیرم کرد. ... اوه اینه برق هم آمد. اما مابرق نداریم. ظالم ها برق ما را قطع کرده اند..

 

 صدای اذان نماز شام که از مسجد بلند شد ، مرجان حرف شیرین را برید وگفت :

 

- پس برق تان را قطع کرده اند . شاید محصول آن را تحویل نکرده ای. کاش مرا می گفتی. خودت که میدانی به خاطر تو حاضرم تا هرکاری را انجام دهم. خوب چه کارداری ؟

 

- والله من بسیار سودا کار دارم. یک بوتل تیل خاک، یک چارک زغال، یک چارک کچالو، نیم چارک پیاز، یک پاو روغن، نیم چارک برنج، یک پاو بوره ، یک خرد چای سیاه ...

 

بقال با ناراحتی پرسید ، پیسه داری یا باز قرض می خواهی ؟ سپس با نگاه هوسناکی به طرف شیرین نگریسته وپس از حساب وکتاب ودیدن کتابچه اش گفت :

 

 

- سه لک افغانی قرضدار هستی. دولک هم سودایت می شود. جمله پنج لک افغانی.

 

شیرین از قاش سینه اش پول هایی را که مخفی کرده بود، بیرون آورد. پول ها گرم وعرق آلود وبه هم چسپیده بودند. بادیدن آن همه پول چشمان مرد بقال از حدقه بیرون آمد ، زیرا پولی که در دستان شیرین بود، کم نبود. برای زنی مانند شیرین که تجسم فقر بود، پول زیادی شمرده می شد.مرجان می دانست که اگر شیرین یک سال تمام شب وروز کالاشویی نماید، باز هم آنقدر پول پیدا کرده نمی تواند. می خواست از شیرین بپرسد که پول ها را از کجا کرده است؛ ولی خودداری کرد، درعوض لبخند سالوسانه یی زد وگفت :

 

 - دختر خلیفه ، این دکان از خودت است. پدر خدا بیامرزت بالای من بسیار حق دارد. پیسه داشتی یا نداشتی فرقی نمی کند. هرچه که کار داشتی ببر.. اما حالا کمی صبر کن که نمازرا بخوانم . بعد سودایت راتول(وزن) کنم وبرایت تا خانه برسانم.

 

 اگرچه شیرین سخت پریشان بود وعجله داشت که هرچه زودتر به خانه اش برود؛ولی چاره یی نداشت تا مرجان نماز بگزارد، همانجا در همان هوای سرد ایستاده ومنتظر شود. هنگامی که مرجان سر به سجده می گذاشت ، ناگهان شیرین بینی او را دید. بینی مرد بقال نیز به بزرگی بینی همان مردی بود که امروز شیرین را همراهی کرده بود. شیرین ازدیدن بینی مرد بقال که مزاحم سجده کردنش می شد حیرت کرد و از خود پرسید خدایا چگونه در طول این همه سال متوجه بینیی به این بزرگی نشده بودم.

 

 دروازهءمنزلش را که کوبید به جز از سکوت ، پاسخی نشنید. پریشان شد وکوبهء آهنین در را با شدت بیشتری کوبید. هنوز هم خاموشی بود وصدایی شنیده نمی شد. اضطرابش بیشتر شد و مرجان بقال آن را حس کرده تصمیم گرفت از دیوار بالا برود وببیند چه گپ شده است وچرا دروازه را باز نمی کنند. مرجان که هوس وشهوت رادرزیر چند تا دندان کرم خورده اش حس می کرد، حاضر به هر نوع فداکاری بود وخود نمایی  بود. او می دانست که بیوه زن زیبا وتنها به کمکش احتیاج دارد وحالا عجب فرصتی بود برای بیان ونمایش همدردی وجانفشانی . اما تیر مرد بقال به سنگ خورد، زیرا در همان لحظه دروازه بازوپروین نمایان شده با صدای بغض گرفته یی گفت :

 

 - سلام مادرجان، چرا اینقدر دیر کردی؟ چقدر تر شده ای. اوهو چقدر سودا خریده ای ؟

 

 شیرین چیزی نگفت ، ده ها سوال در ذهنش می جوشید ولی نپرسید. آن جا جای پرسیدن نبود. هم درگاه بود وآستانهء خانه و هم پیرمرد بقال با چشمان حریصش به پیکر دخترک می نگریست. دروازه را که بسته می کرد، مرجان بقال گفت :

 

 - با امان خدا، شیرین جان! اگر صبح هوا صاف شد وکسی نبود برای برف پاکی ، مرا صدا کن..

 

 مرجان که رفت ، شیرین وپروین سودا را گرفته به طرف خانه به راه افتادند. حویلی کوچک اکنون انباشته ازبرف بود. برف بالای درزها وپرچال های دیوارهای کوتاه حویلی ، بالای ناوه ها  ورواق پنجره ها نشسته بود. برف چنان سنگین وانبوه بود که شیرین را از اندیشیدن به بینی های آدم ها باز می داشت. او به بام های خانه کوجکش می نگریست واز خود می پرسید: " خدایا، آیا با چنین برف انبوهی ، این دوتا بام تا صبح تاب خواهند آورد؟ " دلش خون شد وبه آسمان که نگریست ، هیچ روزنه ء امیدی نیافت. نی، برف در فکرایستادن نبود وآسمان هم تاته وتوی خود را نمی تکانید، آرام نمی گرفت...

 

خانه سرد وتاریک بود. چندان تاریک که چشم چشم رانمی دید. شیرین از تاریکی نفرت داشت. از تاریکی خاطرات تلخی داشت . از تاریکی بیزار بود. او هرقدر جستجو می کرد، گوگرد را نمی یافت . گوگرد در جای همیشه گیش نبود،انگارگوگرد گم ونیست شده بود، چه کسی گوگرد را برداشته بود؟ چه کسی .. گلاب ؟

اما گلاب درخانه نبود. گلاب هم مانند گوگرد گم و نیست شده بود.. پس نفیسه کجا بود؟ نفیسه همان جا بود، در زیر لحاف صندلی خوابیده بود، با یک لا پیرهن، گرسنه وآزرده. نفیسه را که بیدار ساختند، گوگرد هم پیدا شد. گوگرد را نفیسه در پهلوی اجاق سرد وخاموش گذاشته بود. مگر جای گوگرد همان جا نبود؟ آتش را که بر افروختند وچراغ را که روشن کردند وصندلی هم که گرم شد ، شیرین از دختر کلانش پروین پرسید:

 

  - حالی بگو که امروز چه خوردید وچه کردید؟ خوب این گلاب جانخورکجاست که شما را در این حال وروز تنها مانده ورفته ...

 

 پروین ونفیسه با شنیدن این حرف ها خود هارا به پهلوی مادرشان فشرده وبه گریه افتادند. شیرین نمی دانست که چه واقع شده ، نمی دانست که چرا آنان گریه می کنند، نمی دانست چه کند تا آن ها هرچه زودتر حرف بزنند. آیا به تسلی شان بپردازد یا بالای شان عتاب کند ؟ ولی خودش هم می خواست همین طوری بدون کدام علتی با آن ها گریه کند.گویی احساسی در ضمیرش سر بلند کرده بود که به او می گفت، موردی هست برای گریستن. اما خودداری کرد واز آن ها بار دیگر خواست تا بگویند که چه واقع شده است؟ سرانجام طوفان گریه های نفیسه فروکش کرد وگفت :

 

  - لالایم نزدیک بود که من وپروین را لت کرده لت کرده بکشد.تا این که  نانی را که در دسترخوان مانده بود گرفت وبالا شد به بام ..

 

 پروین حرف اور ا قطع کرد وگفت :

 

- راست می گوید مادر جان! صبح که از خواب بیدار شد، اول پرسان کرد که تو کجا هستی. بعد رفت وقفل بکس آهنی ات را شکستاند. بکست را ریگ شوی کرد وکالایت را تیت وپرک نمود. پیراهن گلابیت را گرفت وتوته توته کرد. پس از آن پیش من آمد وگفت : کره های طلایی مادرت کجاست؟ گفتم  مادرم کره  از کجا کرد؟ اگر می داشت می فروخت. گفت چطور خبر نداری. همو کره هایی را می گویم که در عروسی               " مکی " به دستش کرده بود. گفتم من آن وقت خرد بودم، یادم نیست. لالایم بسیار قهر شد. از موهایم گرفت وبا مشت ولگد به سر ورویم زد. نفیسه را هم چند قفاق زد که بینیش خون شد. آخر ما به او گفتیم که مادرم کره هایش را پوشید ورفت ، از ترس گفتیم...

 

شیرین نفیسه را درآغوش گرفت ، رویش را بوسید وگفت آفرین دخترک مقبولم.اما پروین گریه کنان گفت:

- لالا گلابم که گپ های ما را شنید رفت، دستر خوان را پالید ، همان یک دانه نان باسی را گرفت و به بام بالا شد. پس که آمد مرا در بغل گرفت. کدام چیزی خورده بود که دهنش بوی می داد. چشمهایش سرخ شده بودند. نفسک می زد وسینه هایم را در مشتش فشار داده می گفت : " یا جای کره هارا نشان بده یا همین حالا .. " من هم دیگر تاب آورده نتوانسته وگفتم ، کره ها در دودکش بخاری آویزان هستند...

 

 با شنیدن این سخنان شیرین آه بلندی کشید. آه نبود، چیزی بالاتر ازآه بود.یک چیغ ، یک فریاد، یک بانگ بلند وخشم آگین. آخ ، گلاب این موجود کینه توز یک چشم، تمام زنده گیش را که در دودکش بخاری آویزان کرده بود، ربوده ورفته بود خانهء سرور تحویلدار. خانهء همان نامردی که گلاب را قمار باز ساخته بود وهرچه پیدا می کرد از نزدش می برد. شیرین با دانستن این حقیقت نمی دانست چه خاکی بر سر بریزد. می گریست وباهردو دستش بر تخت سینه اش ، برفرق سرش ، بررویش وبرزانوانش می کوبید . کاش جای کره های طلایی عزیزش را به پروین ونفیسه نمی گفت . کاش آن ها را به نجیبه می داد که برایش نگاه کند. کاش همین امروز صبح آن ها را به دست می کرد ومی رفت. ...آه که این کره ها چقدر عزیز وبرایش با ارزش بودند. چقدر سال ها گذشته بود ، از آن شبی که مامور سبحان برایش این کره ها ی طلا را تحفه داده بود. چه سختی هایی را که تحمل نکرده بود:  گرسنه گی ، تنگدستی وفقر تا آستانهء خودفروشی . اما کره ها را نفروخته بود. انگارکره ها به جانش بسته بود . کره ها را نگاه کرده بود. یکی را برای پروین ودیگری را برای نفیسه ..

 

 اگرچه غم شیرین درآن شب پربرف وسرد ومنجمد زمستانی به کره هایی ارتباط داشت که برایش سخت عزیز وبا ارزش بودند ؛ ولی این تنها نبود. غم های دیگری هم روی دلش تلنبار شده بودند واینک با از دست رفتن کره ها ، بهانه یی پیدا شده بود برای های های گریستن وبه خاطر آوردن مرارت ها ورنج هایی که دیده وکشیده بود. درواقع شیرین سال ها می شد که می گریست. هم به خاطر آن که دختر سلمانی بود، شغلی که درآن روز وروز گار خوار وحقیر شمرده می شد، می گریست. هم به خاطرآن که پدر گلاب همین جوان شانزده ساله یک چشم ، مثل یک آدم وحشی ومانند یک گاو نر ، آن چه را که حتا به نزد دختر دلاک نیز عزیز می تواند بود با عنف وجبر از وی ربوده بود، هم به خاطر روزهایی که جن ها در دهنش جا گرفته بودند وبروجودش سلطنت می کردند وهم به سبب آن که هنگامی که برای اولین بار لذت عاشق شدن رااحساس کرده بود ومردی را که دوست می داشت ، گم کرده بود. مرگ پدرومادر، فقرجانکاه ، خانه به دوشی،تنهایی و          

زنده گی کردن در عصرسیاه طالبان ، شیرین زیبا روی را چه می خواست وچه نمی خواست به گریه می انداخت. در حقیقت شیرین پیوسته می گریست. هنگامی که با خویشتن خویش خلوت می کرد ویا همین که سایهء مزاحمی رادور می دید، می گریست. گریستن پاره یی از زنده گیش شده بود. گاهی بلند وگاهی خفه می گریست وگاهی مانند همین حالا با ضجه وناله . گریه ازوی موجودی ساخته بود لبریز از وحشت وانبانی از ترس وواهمه . دیگرگریستن عادتش شده بود وهنری بود که بدون هیچ تمرینی آموخته بود.

 

***

 پروین ونفیسه را که تسلی داد وخوابانید، خودش نیز درپتهء گرم صندلی دراز کشید. خسته شده بود. احساس می کرد تب آرام آرام در تنش می خزد.هنوز هم دلش می خواست بگرید ؛ ولی  درچشم خانهء چشمانش اشکی باقی نمانده بود. همه را افشانده بود. خدا می دانست که کره های محبوبش حالا بردستان کدام زن خوشبختی بوسه می زد. آری، دیگر آن ها را هرگز نخواهد دید، حتا در خواب. اما این برف لعنتی هنوز هم بند نیامده ، ببین که چه تگرگ آسا می بارد. پس بام ها را چه کسی پاک خواهد کرد؟ شرم است اگر از مرد دیده دریدهء بقال که بینیش به بزرگی بینی آن یکی است وسنش هم از مرزشصت می گذرد، کمک بخواهم. آه که چه آدم چشم سفید ودیده درایی هست وهنوز هم سر وکونش با دیدن هرزنی می جنبد. نه حتا اگر بمیرم هم ازآن گرگ پیر کمک نخواهم خواست. بهتر است صبح وقت ، پروین ونفیسه را بفرستم پی برف پاک کن ها. آن ها در چنین روز های نزدیک مسجد جمع می شوند.حالا پول دارم وخیالم از این بابت راحت است.

 

 پس از این گفتگو با خود چشم برهم گذاشت تا بخوابد، اما هرقدر که کوشش کرد ، خواب به سراغش نیامد. اول کره های طلا مزاحمش می شدند وبعد بینی های آدم ها .. آرامش خیالش را برهم می زدند. آدم هایی که درنمایشنامهء زنده گی پر از درد ورنجش شرکت کرده  وهرکدام نقشی درآن بازی کرده بودند. مکاشفهءذهنی اش تازه آغاز شده بود:

 


February 18th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب